_ ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، میشه به ما هم اسلحه بدید؟
هاکان_اگه قرار به اسلحه بود دیگه چه احتیاج به شما بود ، دو تا از افرادای معمولیمونو میاوردیم تا به قول خودتون انتر بازی در بیارن و بقیه رو سرگرم کنند ، مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی باید ده نفر و حریف باشید
نیوشا_هندوونه زیر بغلمون میزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم باید کلامونو بندازیم هوا ...
هاکان_ فکر نمیکنم دخترایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ...
نیوشا که باز رگ لودگیش گل کرده بود
_هی جناب سردار دست رو دلم نزارید که خونه ، باورتون میشه اولین باره از این کفشا میپوشیم؟
سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن
_واقعاااااااااااا
_ نیوشاااااااااااا
نیوشا_ مرگ ،د بزار بگم این بابا تیمسارمون جزپوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی رو بهمون نمیداد ...
اینو گفت و یهو زد زیر گریه
هاج واج داشتم نگاش میکردم
که همونطور با هق هق ادامه داد:
هیچ وقت یادم نمیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامونو مسخره میکردند .
چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت به کفشای دخترونه صورتی پشت ویترین مغازه ها نگاه میکردیم .
ای خدا
چرا اخه به این بشر پسر ندادی که اینقدر ما رو نچزونه ...
یادته ناتا حتی تو مهمونیا باید کت و شلوارمیپوشیدم عین پسرا رفتار میکردیم وگرنه خداباید به دادمون میرسید .
_تک تک صحنه هایی که میگفت از جلو چشمام
رد میشدند ، واقعا پدرم خیلی در حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار میشد کرد .
_بسه دیگه نیو ابرومونوبه اندازه کافی بردی
هاکان_بزار راحت باشه
نیوشا_ بزاراین دل ننه مردمو خالی کنم تازه یادم اومده چه ها که از دست این بابا تیمسار نکشیدیم .
سرهنگ _ نیوشا جان از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره .
نیوشا_پ ن پ ،ما گناه کردیم دختر شدیم ؟
نیوشا_به خدا اگه دستش میومد میفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر ...
_ نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیال گذشته ها گذشته
هاکان _ زیاد ناراحت نباش ،
حالاکه ما رو قابل درد دل دونستی یه رازی رو بهت میگم
نیوشا که هنوز داشت اشک میریخت_
چه رازی؟
هاکان_خدا به پدر تو پسر نداد به مادر من دختر .
منمو برادربیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش دختر و واسه مامانمون ایفا کنیم باورت میشه موهامونو بلند گذاشته بودو گیسش میکرد ،
سرهنگ ونیوشا_نه ه ه ....دروغ میگی
نیوشا_ میخواین منو دلداری بدین؟
هاکان _نه به جان خودم،دارم راستشو میگم
تا زه
النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون میکرد ، میبردمون خرید .
یهو نیوشا وسط گریه زد زیر خنده ..
سرهنگ و هاکانم همراهیش کردند ..
زندگی مدرن...
ما را در سایت زندگی مدرن دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ali farhad17493 بازدید : 157 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 15:00