زندگی مدرن

ساخت وبلاگ

امکانات وب

_ ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، میشه به ما هم اسلحه بدید؟ هاکان_اگه قرار به اسلحه بود دیگه چه احتیاج به شما بود ، دو تا از افرادای معمولیمونو میاوردیم تا به قول خودتون انتر بازی در بیارن و بقیه رو سرگرم کنند ، مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی باید ده نفر و حریف باشید نیوشا_هندوونه زیر بغلمون میزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم باید کلامونو بندازیم هوا ... هاکان_ فکر نمیکنم دخترایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ... نیوشا که باز رگ لودگیش گل کرده بود _هی جناب سردار دست رو دلم نزارید که خونه ، باورتون میشه اولین باره از این کفشا میپوشیم؟ سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن _واقعاااااااااااا _ نیوشاااااااااااا نیوشا_ مرگ ،د بزار بگم این بابا تیمسارمون جزپوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی رو بهمون نمیداد ... اینو گفت و یهو زد زیر گریه هاج واج داشتم نگاش میکردم که همونطور با هق هق ادامه داد: هیچ وقت یادم نمیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامونو مسخره میکردند . چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت به کفشای دخترونه صورتی پشت ویترین مغازه ها نگاه میکردیم . ای خدا چرا اخه به این بشر پسر ندادی که اینقدر ما رو نچزونه ... یادته ناتا حتی تو مهمونیا باید کت و شلوارمیپوشیدم عین پسرا رفتار میکردیم وگرنه خداباید به دادمون میرسید . _تک تک صحنه هایی که میگفت از جلو چشمام رد میشدند ، واقعا پدرم خیلی در حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار میشد کرد . _بسه دیگه نیو ابرومونوبه اندازه کافی بردی هاکان_بزار راحت باشه نیوشا_ بزاراین دل ننه مردمو خالی کنم تازه یادم اومده چه ها که از دست این بابا تیمسار نکشیدیم . سرهنگ _ نیوشا جان از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره . نیوشا_پ ن پ ،ما گناه کردیم دختر شدیم ؟ نیوشا_به خدا اگه دستش میومد میفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر ... _ نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیال گذشته ها گذشته هاکان _ زیاد ناراحت نباش ، حالاکه ما رو قابل درد دل دونستی یه رازی رو بهت میگم نیوشا که هنوز داشت اشک میریخت_ چه رازی؟ هاکان_خدا به پدر تو پسر نداد به مادر من دختر . منمو برادربیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش دختر و واسه مامانمون ایفا کنیم باورت میشه موهامونو بلند گذاشته بودو گیسش میکرد ، سرهنگ ونیوشا_نه ه ه ....دروغ میگی نیوشا_ میخواین منو دلداری بدین؟ هاکان _نه به جان خودم،دارم راستشو میگم تا زه النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون میکرد ، میبردمون خرید . یهو نیوشا وسط گریه زد زیر خنده .. سرهنگ و هاکانم همراهیش کردند ..
زندگی مدرن...
ما را در سایت زندگی مدرن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ali farhad17493 بازدید : 157 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 15:00